♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ همیشه تو تصوراتم مردِ با غیرت مردی بود که اگه یه نفر چپ بهم نگاه میکرد، عربده میزد و حکم مرگِ طرفو صادر میکرد اگه یه تارِ موهامو مردی جز خودش میدید سرم داد میزد بپوشون اون لامصبارو اگه مانتوم یه ذره کوتاه بود دعوام میکرد و مثه پسر بچه ها باهام قهر میکرد و خیلی چیزای دیگه اینا غیرت هست، دلگرمی میده ، ذوق میدوء زیرِ پوست آدم، اما تو دراز مدت خسته ت میکنه غیرت رو بد برامون تعریف کردن غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربده کشیدن نیست غیرت فقط " موهاتو بپوشون"، " بلند نخند "، " با فلانی حرف نزن " نیست غیرت، یعنی نذاری، سفیدیِ چشماش، رگه ی قرمز بیفته توشون یعنی نذاری صداش از بغض و شونه هاش از غم بلرزه غیرت یعنی، مراقب دلش باشی مراقب روحش باشی غیرت یعنی، فقط تو بتونی خنده بیاری رو لباش، حتی تو بدترین شرایط غیرت یعنی، خندهها و گریهها و غرغر کردنا و ناز کردناش فقط واسه تو باشه غیرت یعنی، بمونی به پاش و با موندنت ثابت کنی میخوای فقط مالِ تو باشه، نه با داد و دعوا غیرت یعنی، زل بزنی تو چشماش و بگی " غیرِ تو، هیچکس نمیتونه دلمو بلرزونه " غیرت فقط تو وجودِ مردایی که یه عالمه ریش و سیبیل دارن نیست من غیرت رو تو وجودِ پسر بچه ای دیدم که سعی داشت گریه ی دختر کوچولوی همسایه رو تبدیل به خنده کنه
o*o*o*o*o*o*o*o چند روز پیشا بعد کلاس زبانم با بابام و داداشم رفته بودم یه مغازه وسایل شوخی بخریم همونطور میگشتیم میگشتیم که یدفعه یه پسر بچه نه ده ساله ، همسنای داداشم وارد مغازه شد از مدل شلوار و تیشرت رو مدش که بگذریم موهاشو ، یعنی جلوی موهاشو رنگ کرده بود یه لحن همچی " داش فلان قیمت میمت این چنده" ای داشت حالا من با چشای گرد داشتم موهاشو نگاه میکردم راستش تو محل ما هرروز چیزای جدید هست رستوران فلان شاخ مجازی، خود فلان شاخ مجازی، یا پاتوق فلان شاخ مجازیه دیگه دختراییی که با پسرا مو نمیزنن و پسرایی که با دخترا مونمیزنن ادمایی که میخوان مثلا با کلاس بازی درارن بعد که جیغ و دادشون و سریسری که بهشون اروم تذکر دادن میبینیـــ کاملا تجدید نظر میکنی، یسری خیابون که هر سیصد و شصت و پنج روز سال شلوغه و مسجدی که شده ارامبخش چه من چه کسای دیگه توی این محل شلوغ اما این یکی عجیب بود ،عجیب تر از اینکه بچه های مدرسمون صب و شب تنها میرفتن پارک اونروز من ازون مغازه هیچیی نخریدم بجاش چه تو ماشین و چه تو خونه به این فکر کردم بچه ای که الان جلوی موهاشو مش کرده و با لحنی مثلا لوتی حرف میزنه و رو بازوش پر طرح خالکوبیه (البته شاید ازین خالکوبی موقتا بود) چارسال دیگه چیکار میکنه؟ بابام که میگه:همینا میشن چاقو کش دیگه ، بعدم دخترای بیچاررو با ماشین ددیشون گول میزنن ولی مامانم بیشتر وقتا در مورد پدر مادرایی حرف میزنه که هرگز به اینده این بچه فکر نمیکنن داداشم با بی محلی کلش بازی میکنه و خواهرم اروم با خودش میگه جووو جووو نه ، جیجو بودیبابودی و من مثل مادر وپدرم به اینده اون بچه فکر میکنم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ برادر های ۱۲ و ۱۱ و ۸ ساله ای از آمریکا برای تهیه ی اسبای بازی هایی که می خواستن یک کسب و کار تولید شمع راه انداختن اما این کار بیشتر از چیزی که فکر میکردن پیشرفت کرد تا جایی که بیش از ۶۰ مغازه محصولاتشون رو به فروش میرسونن اما خبر خوب این هست که تصمیم جالبی گرفتن تا بخشی از سودشون رو حرف کمک به آدم های بی خانمان کنن ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ یک پسر بچه ۹ ساله ، علی رقم توهین و مسخره شدن بخاطر موهای بلندش توسط هم کلاسی هاش اون هارو دوباره بلند کرده تا به بچه هایی که به خاطر سرطان موهاشون رو از دست دادن هدیه کنه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ایران بعد از چین و هند سومین کشور از نظر تولیدات صنایع دستی در دنیا است ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ اتیوپی رکورد کاشتن درخت رو در دنیا شکونده و میلیون ها نفر از مردم این کشور در حرکتی به اسم میراث سبز تنها در ۱۲ ساعت حدود ۳۵۰ میلیون درخت کاشتند اما هدف این کشور چیزی بزرگتر از این هاست این هدف کاشتن حدود ۴ میلیارد درخت برای فصل بارانی هست *~*****◄►******~* واکسن ویروس HIV به مرحله تست انسانی رسیده و به نظر میرسه که روش شکست این بیماری خیلی نزدیک باشه . این واکسن در سال ۲۰۱۸ خانم Bette korber که اون کشف کرده بود رو به دانشمند سال تبدیل کرد o*o*o*o*o*o*o*o ثنا یه دختر ۸ ساله ایرانی هست که از سن خیلی کم با بیماری سرطان دست و پنجه نرم کرده و بعد از بهبود همچنان خاطره روزهایی که موهاش رو از دست داده رو با خودش داره به همین دلیل هم موهاش رو برای انگیزه دادن به یه بچه ی دیگه اهدا کرده تا تو روز های سخت مریضی یکی شاد بشه *~*~*~*~*~*~*~*
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ کار هر روزم شده بود اومدن مقابل پنجره خونشون حتی اسمش رو هم نمی دونستم باید هر جور شده می فهمیدم اسمش چیه مثل آدمهای علاف دست به جیب مقابل خونشون ایستاده بودم که دیدم یه پسر بچه چاق دستشو رو زنگ فشار داد فکری از ذهنم گذشت به سرعت خودمو بهش رسوندم
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ شروع کرد تند تند راه رفتن خیلی عصبانی بود دست منو گرفته بود و با خودش میکشید.. رسیدیم سرِ چارراه با یه نگاهِ خیلی جدی گفت همین جا وایسا تا من بیام رفتش سمتِ مغازه گل فروشی بعد چند دقیقه دیدم اومد سمتم یه شاخه رز دستش بود بلند داد زد دوستت دارم میفهمی؟؟ جواب ندادم دوباره صداشو انداخت تو سرش و بلندتر از قبل گفت: آااااااای ایها الناس من عااااااشقشم همه ببینید خندم گرفته بود مثلِ پسر بچه هایی که واسه خریدنِ اسباب بازی تو خیابون بلند بلند گریه میکنن و داد میزنن اومد درِ گوشم گفت قهر که میکنی همینجوری میشم یه دیوونه که حاضره دنیاشو واسه خندیدنت بده تو حتی چشماتم میخنده واسم دو خط بخند تا قد یه شاهنامه تو دلم قند آب کنن ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ یونس مقصودی 📚چشم هایش میخندید
^^^^^*^^^^^ من یه برادر داشتم. یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود. اما از دستش دادم ماجرای از دست دادن برادرم این بود که ما وقتی خیلی بچه بودیم تو خونه ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم . ته مزرعه یه کلبه ی چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و روزی شاید 10 بار میگفت هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید نمیدونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم جوری با ما سر اون کلبه رفتار میکرد که انگار دشمنش هستیم حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک اون کلبه تا برم برش دارم پدرم از پنجره خونه منو دید و بدو بدو امد بالا سرم و اونقدر منو زد که از حال رفتم و گفت دفعه دیگه حتی نزدیک این کلبه بشی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم که میکنم پوستتو پدرم چشاش کاسه خون بود وقتی مادرم اشتباهی و یا وقتی حواسش نبود اسم اون کلبه رو میاورد، چند بار مادرم رو هم زد چون مادرم فقط اسم کلبه رو اورده بود یه روز صبح برادرم رو دیدم که داره نزدیک کلبه میشه . تا دیدمش بدو بدو رفتم سمتش و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفته سمتش نریم؟ باور کن به جان مامان میکشه همرو گفت نگاه کن ، درش بازه. من میخوام برم توش ببینم من اونقدر ترسیدم که حتی نمیتونستم جلوشو بگیرم واسه همین بدو بدو رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم وقتی از اتاقم بیرون امدم نزدیک شام بود . رفتم تو اشپزخونه و دیدم مادرم و پدرم سر میز نشستن و 3 تا بشقاب روی میزه و سه تا تکه گوشت مادرم چشاش پر از خون و اشک بود و پدرم داشت با میل غذا میخورد گفتم داداش کو ؟ پدرم گفت کدوم داداش ؟ ما جز تو پسری نداشتیم ، تو هم هیچ داداشی نداشتی و نداری . خوب ؟ !اما من میدونم من یه برادر داشتم همیشه ^^^^^*^^^^^
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ خواهر داستانش با بقیه فرق دارد موجودیست که بوی مادر میدهد مثل پدر کوه میشود و پشتت میایستد میتوانی روی رفاقتش تا ته دنیا حساب باز کنی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
پس از انتشار موفقیتآمیز کتاب، پاورقی داستانی تلگرامی «پستچی» نوشته چیستا یثربی، دیگر نویسندگان هم به استفاده از این شیوه ترغیب شدند روزبه معین هم یکی از انهاست که پاورقیهای تلگرامیاش را منتشر کرد رمان « قهوه سرد آقای نویسنده » تعداد بسیار زیادی شخصیت دارد که هر کدام از اینها دیدگاه متفاوتی دارند و با هم همسو نیستند؛ به همین دلیل مخاطب با مطالعه داستان به سرعت با یکی از این شخصیتها ارتباط برقرار میکند و به خواندن کتاب علاقهمند میشود شخصیتهای این کتاب، من، شما و سایر افراد جامعه هستند که حرفهای دل ما را میزنند و این نیز دلیل دیگری است که مردم با این رمان راحت ارتباط برقرار میکنند از طرفی داستانها ساده اما پرحرف بیان شدهاند و مخاطب میتواند برداشتهای متفاوتی داشته باشد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستان از یک خاطره از کودکی نویسنده آغاز میشود میخوام یه اعتراف بکنم من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم وقتی که فقط 10 سال داشتم عاشق یک دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و 15 سال از خودم بزرگتر بود اون هر روز به خانه پیرزن همسایه می اومد تا ازش پیانو یاد بگیرد از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من مجبور بود زنگ خونه مارو بزند منم هر روز با یک دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم اونم میگفت ممنون عزیزم لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم پیرزن همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ دریاچه قو چایکوفسکی رو بهش یاد می داد و اون خوشبختانه اینقدر بی استعداد بود که نتونه آهنگ رو یاد بگیره به هرحال تمرین بی استعدادی چربید و اون کم کم داشت آهنگ رو یاد میگرفت اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت چون میدانستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ دریاچه قو رو یاد بده و بعد از اون خبری از اون عزیزم گفتن ها و صدای زنگ ها نخواهد بود واسه همین همه هوش و ذکاوتم رو به کار گرفتم و یه روز با سادیسم تمام یواشکی چند صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتوانستم نت ها رو جابه جا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سرجاش اون لحظه صدای توگوشتم داشت فریاد میکشید فکر کنم روح چایکوفسکی بود روز بعد و روزهای بعدش دختره دوباره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه قو شک ندارم کل قو های دریاچه داشتن زار میزدن پیرزنه فقط جیغ میکشید روح چایکوسفی هم تو گور میلرزید تنها کسی که این وسط لذت میبرد من بودم چون میدونستم پیرزنه هوش و هواس درست و حسابی نداره که بفهمه نت ها دست کاری شده اند همه چیز داشت خوب پیش میرفت هر روز صدای زنگ هر روز ممنوم عزیزم هرروز صدای پیانوی بدتر از دیروز تا اینکه پیرزن مُرد ، فکر کنم دق کرد بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش اما دیگه لاغر نبود ، عینکی هم نبود ، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو ، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود " وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود " ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین نشر نیماژ چاپ دوم ۱۳۹۶
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم